فلاخن 23؛ بیم‌ها و امیدهای هستیاردار بودن

ساخت وبلاگ

چگونه باید از پدر شدن بگویم؟ چطور باید از پدر شدن در سخت‌ترین سال‌ها سخن گفت؟ شما بگویید. اصلا می‌دانید از چه حرف می‌زنم؟

پاییز سال 1401 شاید برای بیشترِ ایرانیان فقط یک دریچه برای نگاه کردن به زیستِ ایرانی داشت و بس. به دیدۀ من اما دو دریچه گسترده بود پیش چشم. البته این توصیف مشمولِ کسانی است که خواهانِ نگریستن از دریچه بودند، نه آنان که رویشان را برگردانند و خود را به کوری زدند تا مبادا خاطرِ مبارک‌شان آزرده شود. اینان در قصرِ بودا زندگی می‌کنند؛ بی‌رنج و درد و مرگ. در هر حال، یک دریچۀ زندگیِ من خون و گلوله بود –آنچنان که بسیارانی بودند- و دریچۀ دیگر سور و شکوفه. دریچه‌ای بی‌نهایت سیاه و دریچۀ دیگر به‌غایت سپید. دریچه‌ای حزنِ بی‌پایان و دریچۀ‌ دیگر شعفِ بی‌حساب. دریچه‌ای نفس‌نفس مرگ بود و آن دیگری ذره‌ذره زندگی.

تمام این دو‌قطبی‌ها سبب شد تا برابر یکی از بزرگ‌ترین و عجیب‌ترین (!) رخدادهای زندگیِ هر انسان، یعنی تولدِ فرزند، دیدی دوگانه در من شکل بگیرد. دیدی که شد این یادداشت. دیدی انبوه از تباین. دیدی نامعمول همراه با احساس‌هایی نامعلوم و اندیشه‌هایی شاید نامربوط.

حال، چگونه همۀ عواطف و افکارِ متناقضم را در خیال جمع کنم و چیزی واضح و مشخص و پیوسته بیان کنم تا دریابید درونم عرصۀ جدالِ چه‌ها با چه‌هاست. وا بدهید آن سخنانِ تهی و نا‌توان را که با نظرگاهی تک‌بعدی و سطحی از فرزنددار شدن می‌گویند: دنیا از برای توست فرزندم، که پیش رویت آینده‌ای بی‌مثال راه گشوده است و جهان در دستان توست و از زندگیِ پر تا پر از عشرت لذت ببر و... این دست تعابیر دست‌مالیدۀ مهوعِ هالیوودی. نه ایرانِ اکنون چنان سرزمینی‌ست و نه جهانِ امروزی آنچنان روزگارانی که می‌شد نویدهای این‌چنینی به نوباوگان داد. نه، من آن پدرِ سادۀ دروغ‌زن و فریبکار نخواهم بود. من مبتلا به حقیقتم و چاره‌ای جز واقع‌بینیِ آمیخته به زهرم نیست. اگرچه شیرۀ جانِ شیرینِ نورِچشمم را به تلخی آمیخته باشم، ولی می‌دانم که حقیقت را به او هبه خواهم کرد، نه چیزی کمتر. حقیقتی درآمیخته با جسارت و اراده و انتخاب، نه از روی پذیرشِ ناچارانه یا از منظری ضعیفانه یا در جدالی مقهورانه. که این تریاک، به از آن مزه. -هرچند در چشیدنِ آن مزه هم به نهایتِ استادی خواهد رسید-.

ساده‌شدۀ سخنم این است که: چگونه از تماشای روشنی و حظِ هستی سخن بگویم، در حالی که به تماشای تاریکی و شر نشسته‌ام! چطور می‌توان هم قه‌قه خندید و هم خون‌خون خشمید. چطور می‌توان همزمان پدری عاشق بود و شهروندی کینه‌ در دل (عاصی)؟ چطور باید راست‌قامتانه ایستاد و به فرزند نیکی و سرور و زندگی بشارت داد، حال آنکه پشتِ شکسته از اندوه را قائم می‌کنی و ماندگی‌ات از هستیِ اینجایی را آن پس‌ها جا می‌دهی و کورسوی شعلۀ کوچکِ امید را در مَردَنگیِ چشمِ خواب گرفته (بخوانید مرگ‌گرفته) روشن می‌داری؛ چشمی که در معرضِ سیاه‌ترین بادهاست؛ سیاه‌ترین تیرها. چنان گورچاکوفم من، در نوستالژیا. آری من آن پدرم.

هنوز گیج و ویجم و نمی‌دانم چگونه تصور کنم چیزی را که با متولد شدن فرزند، حکماً به کلی از خاطر انسان زدوده می‌شود، اما اینجا، و در این خاکِ بدشگون، گویی ناگزیر است و حتی بدیهی‌ست. مردن را می‌گویم، مرگ را می‌گویم؛ آن هم مرگِ مفت. مرگِ مفت اینجا چنان عمومی‌ست و چنان محبوب و آنچنان عادی که باید همراه با تولدِ فرزندم، یکراست به وجودِ آن، به وقوع آن، و به احتمالش بیندیشم! واضح است که آن‌قدر انصاف در خود می‌بینم که همراهش به زندگی، به عشق و به شادی هم بیندیشم، اما زود، خیلی زود در دوری کوتاه، و در مسیری اهریمن‌رو، باز هم به مرگ خواهم رسید! جنون‌آمیز است. زندگی در ایرانِ کنونی بسیار جنون‌آمیز است: یاس‌اندود و تباه؛ فاسد و عبث؛ رکیک و شاید از بیخ اشتباه!

من همراه با تولدِ فرزندم، هم ونگ‌هایش را می‌شنیدم، هم شیونِ مادرانِ پسرمرده را. هم از نخستین‌ لبخند‌هایش کیفور می‌شدم، هم از ناله‌های پدرانِ دخترمرده رنجور و مخمور. هم از دیدنِ شیر نوشیدنش از بطنِ عاشقِ یارم غرقِ تماشا و تبسم می‌شدم، هم از نظارۀ روان شدنِ کیلومترها خونِ بیگناهان بر آسفالت، صیدِ نهنگ‌های حزن و کرم‌های گور و سروش‌های مرگ.

می‌دانم همۀ اینها ممکن است به شکل‌های دیگر از سر شما پدرشده‌ها و مادرشده‌ها نیز گذر کرده باشد. می‌دانم شاید از خیال پدران و مادران ما و پدران و مادران‌شان نیز، گذشته باشد. می‌د‌انم که شاید این سخنان نه که نو، شاید حتی بسیار کهنه باشد. می‌دانم آنچه اکنون حس می‌کنم، بازتابی غلوشده یا تشدیدشده از وضعیتِ روانیِ کنونیِ این کشور است. می‌دانم که با نگرانیِ باستانیِ پدرانه و مادرانه از رفتنِ خاری به پای فرزند، هم‌ریشه است. آری می‌دانم...

آری، این حال عجیب است، آری بند‌ به بند هنوز خشمگینم، و آری لحظه لحظه از تماشای سیمای شکرینِ پسرم شادانم و واحیرتا که این‌چنین انسانم؛ این‌چنین پدرم؛ و این‌گونه دشوار می‌زیم من. اینگونه صعب و بغرنج و شاق، زندگی می‌کنیم ما. شما خود این را می‌دانید. همۀ این تناقض‌ها و تناقض‌واره‌ها و شاید تناقض‌نماها اما حقیقی‌ست؛ و مایه‌ای برای پرسیدنِ سوالی سخت. هفت ماه است به این سوال می‌اندیشیم که کدام مومنِ کج‌زادۀ قلاده به گردن، پسرِ حیوان‌کردارِ کدام مادرِ سرتاپا خلوص و سجاده‌نشین، کدام خداباورِ خشمگینِ بهشت‌طلب، پدرِ کودک‌کشِ کدام فرزندِ کین‌نطفۀ بسیجی، کدام همسرِ مظهرِ نرینگی و بارورکنندۀ سپاهی، کدام تنِ لشِ سیر و پرخوردۀ نریدۀ شیعه، کدام‌شان قاتل فرزندِ من خواهد بود؟! پسرِ من را -صاحب هستی و وجود- کدام جسارت‌کننده به هستن، از زیستن دریغ خواهد کرد؟ تنفس را کجا بر او سخت‌تر خواهند کرد؟ کجا را برایش ناامن خواهند ساخت؟ مدرسه، پارک، کوچه، خیابان، دانشگاه، سالن سینما و تئاتر، کنسرت، روزنامه، قلم زدن... کدام یک؟ چقدر تحقیرش خواهند کرد، چقدر پیۀ افکار کثیف‌شان به زندگی و انسان را به تنش خواهند مالید؟

من می‌خواهم بگویم شما -هر آنکه توانِ کشتنِ بی‌سبب، توهینِ بی‌علت و تحقیرِ ناصواب دارد از برای عقیده- استمنای ابلیس‌اید، که بر حرمتِ انسان بودن پاشیده شده‌اید. انسانی که عشق‌ می‌ورزد، فریاد می‌زند، نه می‌گوید و انسانی که سرسپرده نیست. من پیشاپیش، و قبل از وقوع، به اعتبارِ خونِ صدها جوانِ زیبا، و والد‌ و والده‌هایی به عزا نشسته این‌ها را می‌گویم. چراکه فرزندِ من، فردا، یکی از جوان‌های این خاک خواهد بود. و من می‌دانم که شما نابکاران و بدکاران و سیاه‌کاران، با زیبارویان دشمن‌اید و او زیبا خواهد بود. شما با آزادگی دشمن‌اید و او آزاده خواهد بود. شما با رهایی و خودبسندگی و تعقل دشمن‌اید و او رها و خودبسنده و متعقل خواهد بود. شما با زیستن و عشق و انسان دشمن‌اید و او خواهد زیست و عاشق خواهد بود و انسان نیز هم.

هستیارم، ای زیباترین پسرزادۀ پاییز، ای نمکین‌ترین فرزندِ ایران، و ای پسرِ رعنای آزادۀ فرداها، گفتارِ حزین و نوشتارِ تلخم را بر من ببخشای. با آنکه می‌دانم خواهی فهمید و پدرت را درک خواهی کرد. تو می‌دانی که این‌ها فقط گوشه‌ای از خیال‌های من با توست و من تمامِ خیال‌هایم را با تو گفته‌ام و نوشته‌ام. با این همه، روزی خواهی دانست، که با تو جز از در صداقت و راستی وارد نشده‌ام. هرچند تلخ، هرچند ناخوش و هرچند زهر، زمانی که اندیشه و جانت آنچنان در پهنه‌های جهانِ هستی سیر کرده بود و آنچنان بالیده بودی تا مهیای دریافت یا مواجهه با حقایق باشی، این کلمه‌های بزرگ‌ترینِ شاعران را به‌خاطر سپرده‌ای و بر لب زمزمه می‌کنی:

مَردَنگیِ[1] شمعی لرزانی تو در وقاحتِ باد،

خُنیاگرِ مدیحی[2] ازیادرفته‌ایم ما

در اُرجوزِۀ[3] وَهن[4].

ای احمد! می‌دانم که این را نه برای ماندلا، که برای فرزندانِ ما سروده‌ای، تا با زبانِ خویش، به‌رضا با آنها بازگوییم. با بیم در خاطرشان بکاریم، با امید بر لب‌شان بنشانیم، و با حقیقت تنهایشان بگذاریم؛ که این عینِ جسارت است! جسارتِ مواجهه و رویارویی؛ جسارتِ هستیار بودن. و حقا که زیستن در این جهانِ پرمرگ، به چیزی جز دلیری محتاج نیست.


[1]. فانوس بزرگ شیشه‌ای که سر و ته آن باز است و شمع یا چراغ را درون آن می‌گذارند.

[2]. آنچه بدان کسی را بستایند و مدح گویند از شعر و جز آن.

[3] . قصیده‌گونه‌ای از بحر رَجز. قصیده‌ای به‌ وزن رَجز. ارجوزه خواندن: شعر خواندن در معرکه و جنگ.

[4]. خواری؛ توهین.

*شعر: نلسون ماندلا، دفتر مدایح بی صله، احمد شاملو، سروده شده به سال 1367.

از شعرهایم!...
ما را در سایت از شعرهایم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : falakhanedoran بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 14:05