ما به هر شیِ غیرذیروحی در زندگیمان به شدت وابستهایم و مدام در هراس از اینکه نکند آن را از دست بدهیم زندگی میکنیم. از دمدستیترین نمودهای این هراس، بیرون آوردن گوشی همراه در مترو و اتوبوس است. درحالیکه، صندلی کناری خالی است، بهشدت از اینکه آن را روی صندلیِ کناریِ خالی بگذاریم تا دستمان بازتر شود و کار بیرون کشیدن مثلاً هندزفری آسانتر شود، ابا میکنیم.
- خب میقاپنش!
میدانم. اما این علتتراشی توفیری در اصلِ قضیه به وجود نمیآورد. ما و جانمان به این اشیاءِ احتمالاً گرانقیمت بسته است. و این بستگی، در نظرِ من یکجور اختلال یا نقص بر سرِ اصالتِ انسانی و رهابودگی و اساساً آزادیست. گیرم هم دزدیدند، بهجهنم. شما بگو فلانقدر قیمت آن است. باز هم میگویم بهدرک! همین بستگیِ ما به قیمتِ چیزها و اشیاء تربیتِ آزادِ انسانیمان را منحرف کرده است و به موجوداتی بدل شدهایم که قلادۀ آزادیمان دستِ همین اسباببازیهایی است که بر شمارش هر روز اضافه میشود.
اگر در چنین وضعیتی قرار بگیرم، همواره عامدانه گوشیام را روی صندلیِ خالی پرت میکنم! حتی اگر کتابی به دست داشته باشم و به گوشی برای یادداشتبرداری محتاج باشم، اگر صندلیِ خالیای در کار باشد، آن را روی صندلی خالی میگذارم. به خیالم ضدِ این جریانی که توصیفش کردم، حرکتی در اندازۀ خودم میکنم تا برهمزنندۀ آن هراسِ منتشرشونده باشم. توضیحِ بیشترش خیلی حوصله میخواهد که شما ندارید.
فقط گوشی هم نیست. سالها پیش، وقتی هجدهنوزدهساله بودم، اگر با دوچرخه به کتابخانۀ محل میرفتم، دوچرخهام را بدون قفل و هیچ محافظی روبهروی درِ اصلیِ کتابخانه رها میکردم. شاید در نظرِ نخست احمقانه بهنظر برسد، اما از همان زمانها نیز این احتیاطمداری و پُر شدنِ ذهن از احتمالِ مالباختگی برایم رنگوبوی خُلقی نامقتدرانه و محبوسانگارانه داشت که در تضاد با روحِ عاصی و آزادم بود.
از شما چه پنهان، هنوز هم گاهی با چهارچرخِ زهواردررفتهام که بیرون میروم، اگر کارم چندان طول نکشد، برای مثال هنگام خرید از داروخانه یا فروشگاهی برِ خیابان، ماشینجان را بدون قفل رها میکنم. بماند که نه دزدگیر دارد نه قفلِ مرکزیاش کار میکند. تازه همینقدر هم که در شرایطِ خاصی قفلِ فرمان نمیزنم، به خیال خودم محتاط شدن است و افول! هشدارهای فکوفامیل که این کار چقدر بیاحتیاطی است و دزدی در یک لحظه اتفاق میافتد و فلان و بمان، همیشه در گوشم وزوز میکند. اما آن پندواندرزهای تقاعدپندارانه هم بماند برای مالدوستان! بالاتر از سیاهی رنگی نیست. گیرم هم بقاپند مالم را، چه از دست رفته است؟
با ابنای اندوه
لب را مدام تا مردانهترین لحظه دلم میخواهد فروبستن
دلم قطع میخواهد کردن از شادیِ عدیدۀ تولیدی
و غمِ نهانِ زندگیِ آزادپندار
با اندوهِ بیشمارِ ابنای تعجیل
و مقدارِ مشکوکِ زنانگیِ مصرفی
به ایوب میاندیشم
تا زندگیِ تخفیفی
جان و جیبم اگر بُرد
گلویم پُر نشود از بَلغَمِ حزن
* شعر از مجموعۀ سوم شعرهایم، «تبارِ تیره و شعراگین» است.
* بلغم: خلط سینه و بینی.
از شعرهایم!...
ما را در سایت از شعرهایم! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : falakhanedoran بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 17:10