گمان کنم هرچه سنم بیشتر میشود، خواسته یا ناخواسته –به اختیار یا به جبر- تمایلاتِ ضداجتماعی یا فردگرایانه یا جمعیتگریزانه نهتنها بیشتر در من رشد میکند، بلکه استوارتر میشود. این خصلت در من خلافِ آن چیزیست که در عموم انسانها دیده میشود که با سندارترشدن تمام اندیشههای عاصیِ درونشان فروکش میکند و ابتدا محافظهکار و در آخر بیش و کم به موجودی ترسو بدل میشوند. این خصلتِ خود را نیز به استشهادِ شاعران به فال نیک گرفتهام که هرچه خلافآمدِ عادت بود، قافلهسالار سعادت بود[1].
میدانم که احتمالا ممکن است ضداجتماعی بودن اساسا با فردگرایی و جمعیتگریزی متفاوت باشد و ریشههایش از هم سوا، اما در نگاه من، ضداجتماعی بودن و ستیز با ساختارهای ناقص و قوانینِ بهظاهر متقنِ اجتماعی و پیکارِ پیوستۀ آشکار و پنهان برای تغییر، اصلاح یا بازتعریفشان به فردگرایی، و متعاقبا به جمعیتگریزی منجر میشود. و در نهایت در بهنجارترین شکلش، شمایل یک درونگراییِ خشمگنانه –اگر تبدیل به ستیزهجوییای برونگرایانه نشود- بهخود میگیرد که احتمال میرود در هر برخوردِ کوچکِ انسانی، خود را بیپروایانه بروز دهد. در روانشناسی از آن با نام «خشم مزمن»[2] یاد میشود و گمان میکنند از فشار خون، لجاجت، بیحوصلگی، خودمحوری و خودسری، احساس عقده حقارت و تجربههای سرکوبگرانه در کودکی ناشی میشود. با اینکه از اینها فقط شمارۀ آخر را در خود تایید میکنم، اما به پیامدهایی که جامعهشناسان و روانشناسان از دچاران به خشم مزمن انتظار دارند، هر روز میاندیشم! من در روزنوشتهای بسیارم طی بیستوخوردهای سال، این خشم را به «جانور درون» یا «گرگ درون» تعبیر کردهام. این شاید همان نیرویی باشد که نهایتا بر زبانِ شخصیتِ تودار و محجوبِ شاعرِ داستانِ بلندِ «حاجی آقا» از صادق هدایت جاری میشود و بر نابکارانِ داستان میتوپد. و آن نیرو در من دقیقا در برابر تمام عناصر اجتماعی و انسانیِ کنونی میخروشد؛ چنین شدهام آدمی خشمگین که هرگز نخواسته به قواعدِ این دنیا و زیستِ از پیش معلومش خو کند. شاید انسانهایی مانند من «ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم» را بیش از دیگران بفهمند و بیشتر طالب یک ساعت در سایۀ عنایت باشند. در حالی که ظاهراً مجدداً، خلاف این تصور میشود.
با این همه، چنانکه گفتم، این گرایش از پیشترها در من وجود داشت و اکنون فقط نیرومندتر و شاید تئوریزهتر میشود. این گرایشها را از عنفوان نوجوانی در خود احساس میکردم و به آن بهمثابه پدیدهای نو نمینگرم. برای مثال هرگز از شلوغی و جمع و مهمانی خوشم نمیآمده است، که این را خود متاثر از رخدادهایی میدانم.
شرح دو رخداد
یکی از مهمترین رخدادهای بچگیام زمانی اتفاق افتاد که ناگهان خود را در خانهای دیدم که هیچکس را نمیشناختم. هرگز یادم نمیآید چطور سر از آنجا درآوردم. نه، ده یا شاید یازده سالم بود. غروبدم بود و سرگرم بازی با داییهای همسنم بودم؛ خانۀ مادربزرگم. یکدفعه فکوفامیلهای زنداییِ تازه آمدند و داییهایم را سوار کردند و برای شام بردند خانۀ خودشان، چند روستا آنطرفتر. من هم سرمست و بازیکنان پشتشان راه افتادم و سوار ماشینشان شدم. آنجا که رسیدم و خود را پیدا کردم، گریه کردم. «فقدان»ِ چه مرا به گریستن واداشت؟ غیابِ «آشنا»؟ بر لبم «من مامانمو میخوام» جاری نبود. دیگران که میپرسیدند چه شده، پاسخی نداشتم و خوب یادم هست که حالم را نمیدانستم و نمیشناختم. حقیقتا نمیدانستم مرا چه میشود. خود را در خانهای یافتم که هیچش برایم آشنا نبود. وقتی کمکم بچهها پراکنده شدند، دریافتم کجا هستم. صورتها و سایۀ آدمبزرگها نزدیکم میآمدند و من با چشمانی اشگین، بیش و بیشتر از خویش و خویشی دور میشدم و درون خود فرومیرفتم و غربت و غریبی را با گوشت و پوست و اشک میچشیدم. شاید این نخستین گام در جهت غربتِ غربی بود! پس از آن نیز مهاجرت و بریدن از دیار و آدمهای شناس، آخرین ضربۀ تبر را بر تنۀ درختهای آشنایی فرود آورد تا مرا به درونِ تاریکترین غارها بفرستد. غارهای تنهایی، غارهای درون، غارهای مشرق، تونلها و دالانهای بیانتهای نوشتن و شعر، غارهای روشنایی و غارهای قدرت و حقیقت!
اینها را که آوردم لزوما تایید نظریههای روانشناسیِ معاصر و اثرِ تجربههای کودکی و تزهای آقای فروید نیست. نیست، چون همیشه به آنها باور ندارم و بیرودربایستی گاهی صادق نیست. جایی خوانده بودم که یک مثالِ نقض از قانون شدنِ هر تزِ علمی جلوگیری میکند. و هست، چون آنچه در دوران کودکی و بزرگسالی لمس کردهام، یکیست و گاهی انگار یکسره بینشان رابطۀ علی برقرار است. چیزی شبیه به همان رخدادِ کودکی، یک بار دیگر هنگام خدمتِ نامقدسِ سربازی برایم رخ داد. من گروهبانِ آموزشی بودم و بالاسرِ سربازها ایستاده بودم. شق و رق و خالی از هرگونه خستگی، با چهرهای سنگی که هرگز جلو روی سربازان سایهای از تبسمی نیز به لب نداشتم، با نقابِ کلاهی پایینکشیده تا روی ابرو که چشمخانههایم را در سیاهی فرو میبرد. خالی از هر حالِ پیشزمینهای و پُر از نظامیگری. داشتند شام میدادند. من وسط کریدور به آمد و شد سربازها نظارت میکردم و حفظِ نظم میکردم و غرولندِ سربازها را به صدایی رعدآسا خاموش میکردم. چند قدم دورتر از من فرماندۀ گروهان هم حضور داشت و لطف میکرد و به مقسمِ غذا دستور میداد کفگیرش را پُرتر کند. میخواهم بگویم همهچیز جنبۀ رسمی و جدی داشت. میان همهمۀ بیش از یکصدنفر و روتینی که ماهها مکرراً انجام میدادم، ناگهان بغضی افتاد توی باریکۀ گلویم و پنجهاش را مشت کرد! بیدرنگ احساس کردم دیدگانم از پردۀ اشک تار شده است. ندانستم از کجا؟ چرا؟ و چگونه آنقدر بغض کردم که از کریدور بیرون آمدم و رفتم توی پاگردِ گروهان و آنقدر به سیاهیِ تپههای پرندک و سکوتِ پادگانِ شباهنگام زل زدم تا آن بغضِ ناگهانی و ناشناس را فروخوردم. آیا باز خود را میانِ ناآشنایان دیده بودم؟ آیا غریبی و غربتِ سربازی یقهام را گرفته بود؟ آیا سازِ درونم در برخوردی سخت با بیرونِ ناسازِ خود واکنشی (زخمه) فیزیولوژیک نشان داده بود؟ پس از گذشتِ پانزده سال، هنوز هم نتوانستهام هیچ سببِ بیرونی برای آن حال بیابم، و هنوز برایم به رازی مانند است که حکما تا آخر عمر مکشوف نخواهد شد.
باری، این شد که احتمالا هنوز هم که هنوز است از جمع و مهمانی، خصوصا جمعهایی که آدمهای کمتری را میشناسم، گریزانم. معترفم که هنوز هم گاهی در مهمانی یا در مترو یا پشتِ میز کارم در شرکت، بغضم میگیرد. با نیشتری در ذهن. در مواجههای ناگهانی با حقیقتی که با همۀ جان لمسش میکنم. میتواند هرچه باشد. اندیشیدن به ذاتِ خدا، یادآوریِ حادثهای در گذشته، شعری از حافظ یا مولانا، تحریری از یک آوازخوان، برخورد با اثری هنری، ترسیمِ چهرۀ منور و متبسمِ یار در خیال، تماشای غروب بر فراز میدانِ آزادی و ناتوانی در یافتنِ تجانسش با شهر، یا مشاهدۀ سرنوشتِ بشر با دو چشمِ گیل!
همینگونه بودهام که حتی به عروسیِ دوستِ صمیمیام هم نرفتم! تقریبا از پانزدهشانزده سالگی تا زمان ازدواج و مهمانیهای فامیلی، -که گمان میکردم تن زدن از آن طبعات شوخیبرنداری داشته باشد- هرگز پایم به هیچ مهمانیای باز نشد. گرچه بعدها با باز شدنِ رو، آن را هم از سر واکردم. بودن در جمع آدمهای ناشناخته –حتی شناخته و بیگفتوگوی مشترک-، شبیه یکجور جراحت یا آسیبِ زیرپوستی و پیوسته است که دیگران بیآنکه بدانند درونِ رگهایم تزریق میکنند. توضیح خواهم داد که اساسا در نظرم مهمانیهای اینچنینی چگونه است. من هر زمانی که در جمعی قرار میگیرم، اگر شناسایی کنم که آدمهای آن جمع به هر شکلی، از ساحتِ وجودیِ من دورند، جادرجا به درونِ خود فرو میروم. سپس بلافاصله میلِ گریز در من تقویت میشود و مایلم هرچه سریعتر از آنجا بگریزم و آن جو برایم تحملناپذیر خواهد شد. گرچه آن را تا به آخر هم تحمل کنم. در این میان نخستین واکنشم سکوتِ مطلق است. این فرایند بیشتر اوقات در جمعی آشنا، اما با گفتمانی پیشپاافتاده نیز رخ میدهد. انگار تمنای آن داشته باشم تا تمامیِ انسانهای جهان انبوه از پندارهای متعالی و دغدغههای انسانی و کنکاشگرانه باشند. بدیهیست که نشدنیست، اما به خیالِ همین پاسخِ ساده و روشن، حاضر نیستم از اشرافیت فکریِ[3] خود -حال هرچه هست، نه لزوما هدفمند و تحسینشدنی، که شاید انباشته از سرگردانی و تقبیحکردنی- کوتاه بیایم و خود را فیالمثل تا سطح بحثی حول عقل معاش پایین بکشم. از این رو همواره از موقعیت اجتماعی خود گلهمند بودهام و گمان میکردهام باید در میان نخبگان جامعه میزیستهام. هرچند بعدها به روشنی دریافتم آن نیز مطلوبِ من نیست و اساسا راهِ من، از گداری منفرد و سلوکی غریب و خُلقی ناساز با جهان میگذرد.
طی این سالها بارها در تاکسی و اتوبوس با کسانی همکلام شدهام و دریافتهام در ساحتِ وجودی من هستند و بیدرنگ به گرمی دل به گفتوگو با آنها دادهام و در صورت امکان دوستیای بهم زدهام –بسیاری اوقات نیز منحصر به همان مسافرتِ کوتاه در تاکسی یا اتوبوس بوده است- و تا جای ممکن تلاش کردهام تا پیوند آن دوستی برقرار بماند. علتِ این نوشتار نیز دقیقا قطع شدنِ رابطۀ دوستی با همین دسته از آدمهاست (رفیقان و آَشنایانِ همقطار). چیزی که من خواهانِ آن نبودهام و آنان را عزیز میداشتهام. با این همه اکنون، همچنان که گفتم، افقهای دیگری را مشاهده میکنم که تنها خویشتنم در چشماندازش حضور دارد. تنها و عریان در برابر کائنات. با خیرگی به تمدن و بشریت. بیملازم و رفیق و آشنایی. در دورترین جغرافیای زمین. شاید بر آستانۀ چینَوَتپل. شاید به سوی سپهرِ جان، شاید به سوی دخمههای تاریکی رهسپار.
ختم و عروسی، ناسازترین جمعهای انسانی با من!
جالبتر خواهد بود اگر بدانید تا همین چهار پنج سال پیش که به سبب بایدهای ازدواج، مجبور شدم برای ادای احترام و این حرفها به مراسم ختم کسی بروم، در هیچ ختمی پیدایم نشده بود. باور نمیکنید اگر بگویم من حتی در عروسیِ خودم هم نبودم! البته نه به علت پرهیز از جمعیت. سوررئال است، با این حال، حقیقت را میگویم. اینکه چگونه ممکن است، داستان دارد. داستانی که خود از سببهای استقبالم از تنهاتر شدن بوده است. شاید آن را هم روزی نوشتم.
مراسم ختم آنقدر برایم جالب و دیدنی بود که فقط چشم میگرداندم و آدمها را نگاه میکردم. ناگهان سکوت میکردند و زیر لب فاتحه میخواندند و یکباره سکوتشان میترکید و خدابیامرزیهایشان را با همهمه بهطرف صاحبعزا پرتاب میکردند. صاحبعزا هم، که پیچیده در شکنهای اندوه و ریش و اشک، سیخْ کنارِ در ورودی ایستاده بود، سرش را به قطر تمام مسجد روی صورتِ شاید صد نفر آدم، به سپاسگزاری میگرداند. بعد سفره دراز میکردند و آدمها را که دورتادورْ چهارزانو و دوزانو نشسته بودند به وسط میکشاندند و در صفهایی موازی، دو صف پشت به هم و دو صف رو به هم، بخور بخوری براه میانداختند که زمینۀ مطالعاتیِ ویژهای بهنظر میآمد. بعد نمیدانم چه شد که ختم فلانکس در گوشۀ کرج، به شهیدان کربلا و دعای سلامتی برای ولی امر خودخواندۀ مسلمین جهان ربط پیدا کرد! تا جایی که سواد من میکشد، فراماسونها و مبلغان مذهبی در تمام تاریخ با همین روشهای نخنما (ربط و بسطهای بیربط) سعی در اشاعه و جاگیر کردنِ کیش و آیین خود در ذهنِ اقوامِ گونهگون داشتهاند. حال چطور است در تاریخ نام آنها ننگ است و کارشان خصم و کار ایشان پسندیدۀ سنت و حاکمان؟! من گمان میکردم دوران تبلیغِ مذهبی تمام شده است. نگو هنوز ردیفِ شغلیاش تا خرتناق پر است. گمان نکنید هیچ از مفهومِ «شفیع» نمیدانم و از «تولا» سردر نمیآورم. به خیالم آنها بحثِ دیگریاند و ربطش با چیزی که من میگویم اندک. این بیشتر به کاسبکاری و جمع کردنِ آمرزش برای «آقا» شباهت دارد. هوشمان کفافِ دانستنِ تفاوت دوغ و دوشاب را میدهد.
بعد به فاصلۀ چند روز از این ختم در پایینشهر و حومۀ کرج، سر از ختمی درآوردم در بالای شهر. نرفتیم و نرفتیم، یکهو دوتا رفتیم، چهجورش را هم رفتیم. راستش این دومی را بیشتر برای کنجکاوی رفتم. یکدفعه روحیۀ کاوشگرم گل کرد بدانم آن بالاها چگونه ختم میگیرند. آن بالاها نه مسجدی بود، نه آخوندی که روضه بخواند. بهجای پارچههای سبزِ طلاکوب به اسمِ ائمه و آیههای قرآن و ادعیۀ کاشیکاری شدۀ دورتادور، تالاری بود در مرکز خرید -چه مکانِ نمادینی برای قشرِ پراستطاعت- پوشیده در پردههای کرمرنگ و قهوهایِ زخیم و نورهایی زرد و آفتابی که از پستو میتابیدند و خیالشان بود که اتمسفری اندوهزا خلق کردهاند. خیالِ بیقرار من به تداعیِ لوکیشنِ فیلمهای جنّی پر میکشید. وسط تالار هم میزهایی لببهلب پر شده از میوه و شیرینی و خرما و چاینبات بود به نشانی از توانگری، تا مهمانان (شاید عزاداران) اگر نیت پر کردن شکم داشتند، که اظهرمنالشمس داشتند، خندق بلا را بینصیب نگذارند. عزادارانِ بالاشهری خلافِ عزادارانِ پایینشهری، بهجای کاپشن و اُورکتِ رنگورورفته، کت و شلوار مشکیِ یکدست (سِت) پوشیده بودند و کراوات زده بودند؛ پوستها هم گلگون و صاف و صورتها ششتیغ. حال آنکه آن پایین اغلب خوکتراش کرده بودند و چین و شکن صورتهای آفتابسوخته یا سرماسوخته از صد متری هویدا بود. مجلس نیز خلافِ پایین شهر، مختلط بود. عزادارانِ زن را نیز، رویمان بهدیوار میشد دید. آن پایین اگر به معماریِ حسینیه و مسجد واقف نباشی، از محالات است بدانی زنانی نیز در ختم هستند. البته اگر صدای شیون و زاریشان به گوش نرسد. القصه زنانِ آن بالا در پوششهایی سیاه با عینکهای سیاهتر –در محیطِ مسقف!- وارد میشدند و با کفشهای پاشنهبلند تلقتولوقی بر سنگهای براقِ تالار میکردند و دستمالبهدماغ، پشتِ میزی میخرامیدند. نینوازی هم گوشۀ تالار کز کرده بود و دم به سوزِ مجلس میداد و مینواخت و «چرا رفتی»ِ همایون شجریان را با نیمدانگ صدا بازمیخواند. همۀ این تفاوتها در فاصلهای شصت هفتاد کیلومتری رخ میداد که بسی مایۀ حیرت من شد.
باید آشکارا گفت گسستِ اعتقادیْ مردمانِ این سرزمین را جر داده است. منظورم این است که دو دسته کرده است. وگرنه جر را که بهگونهای دیگر میخورند! شاید با تلاش و همتِ وافر، ایران نیز چون هندوستان روزی بدل به مملکتِ هزاردین شود. اینچنین بود که دریافتم بهتر آن است که کماکان، حتی در شرایط جبری، از ختم و عروسی نیز حذر کنم. آدمی اگر قدری سستعنصر باشد، اساسا دچار تشتت رای میشود و یحتمل ناچاراً شبیه همان پانکی میشود که در شبِ قدر قرآن به سر میگیرد. چیزی ظاهراً نامتجانس که وصلۀ تن و جان و فکر من نمیشود. این که عزا بود، دو مرگ با دو آیین و دو شیوه در یک وجب جا از یک مملکت. عروسیها چه باشد، شما بهتر میدانید. لابد یکسو مسلکِ لسآنجلسیها حاکم است و آرایشِ خلیجی و سینههای مرمرین و شکمهای سفیدِ دخترکان و طبعِ گرم و چشمهای درندۀ پسرکانِ ودکانوشیده و ترشحاتِ نفوسِ امارۀ هار و قهقهههای بندنیامدنیِ سورِ آخرِ داماد. دیگرسو دمبهدم عذرِ حاجآقا عفو کنید و شنلِ بلند بر چهرۀ عروس، و دامادی سربه زیر حتیالمقدور با تهریش و سنگینرفتار بابِ دل پدرزن که بهزحمت تکانی به شانههای خود میدهد و نعوذبالله میرقصد، و دست زدنهای آرامِ خانمهای پوشیده و خندههای مهارشده و حضورِ سنگینِ نفسِ لوامه و نگاههای دزدکیِ مادرهای چادری در پیِ یافتنِ جفتی باحجبوحیا برای پسرهاشان.
خلاصه ما که قرنهاست به عروسی نرفتهایم و هیچ امید نداریم زین پس هم برویم. از آن که هنوز یک دست کت و شلوار به تن نکرده (حتی در دامادیاش) چه انتظار دارید؟! اینها را آوردم تا بدانید رفتن به جایی یا مراسمی که دیگران هزار هزار تا آخر عمر میروند، به چشم کسی چون من، تا چه اندازه غریب و کنجکاویبرانگیز است.
مهمانیِ خانوادگی
از اینها گذشته، آن اوایل بعد از ازدواج، هفتهبههفته مهمانی دعوت بودیم. ناگفته میتوانید تصورش را بکنید که چه عذابی متحمل میشدم. یار هم ترک؛ و ترکها هم در مهمانی دادن و رفت و آمد فامیلی بیش از اندازه جدی و پیگیر! آنقدر بگویم که ولکنشان در این زمینه پاک خراب است. خلاصه، من که اینگونه بودم، خانواده هم سالها از فک و فامیلِ مارصفت بریده بودند و تا کسی نمیمرد یا کسی زن نمیگرفت یا شوهر نمیکرد، صدای عمه و خاله و عمو و دایی و مادربزرگ توی گوشیِ تلفن نمیپیچید و القصه رفت و آمدی به خانهمان نمیشد. همان به که نمیشد؛ «آنکه در خویشاوندی نزدیک، به خونخواری نزدیکتر»[4]. همین شد که من در دهان هرکس خالهجان و عمهجان و عموجان و داییجان که میشنیدم، عجبعجبکنان در دل، سراپا گوش میشدم! خلاصه من دچار آن تجربهها و تربیت در خانوادهای نهچندان اهل حشرونشر، در مهمانیهای پس از ازدواج صموبکم مینشستم و گپ و معاشرتِ ترکیِ فامیلهای یار را نگاه میکردم. بعد چه میشد:
- شاهین کمحرفی. چرا صحبت نمیکنی؟
آخر این چه سوالی بود؟ من که ترکی بلد نبودم، چگونه باید به زبانی که بلد نبودم، همصحبت میشدم (غربتِ زبانی). مثلا سبکسرانه خود را یکدفعه میانداختم وسط بحث که تو را به خدا به من هم بگویید دربارۀ چه مسالۀ پیچیده و غامضی سخن به میان میآورید؟ من محتاجِ یک لب سخنم! هیچکس نه، من! بعضی اوقات سوالها آنقدر بدیهیست که دلم میخواهد شکمم را بگیرم و از خنده رودهبُر شوم. این قاعده هنوز هم برقرار است و من چون ترکی نمیدانم و سعی هم نمیکنم یاد بگیرم، بیشتر با بچهها که فارسی میدانند، همکلام میشوم. و آنها از من میپرسند: عمو بالای آسمون چیه؟ عمو خدا کجاست؟ خدا از خونۀ ما هم بزرگتره؟ چرا نمیشه دیدش؟ عمو آدما از کجا میان؟ و از این دست پرسشهای بنیادین که کسی در فامیل تواناییِ پاسخ –حتی جرئت پاسخ- به آنها را ندارد. من هم ثلثی با توسل به علم و ثلثی با توسل به دانستههای مذهبی و پارهای دیگر بر پایۀ دریافتهای خود از مطالعاتم، پاسخی برای کودکانِ فامیل دستوپا میکنم. و کودکان نیز که صبر و حوصلۀ من را برای سوالهایشان میبینند، مدام بیشتر به من علاقه پیدا میکنند و گاهی از شدت علاقه از سر و کولم بالا میروند. پیش آمده سه بچه همزمان از من آویزان بودهاند! اینگونه شده است که تقریبا هیچ کودکی نیست که من را «عمو شاهین» صدا نکند. آنقدر که صیت من در کوچه و محل نیز پیچیده است و بچههای دیگر نیز با دیدنم، عموشاهینکنان، سوالیهایی میپرسند. حال تصور کنید چنین رفتارهایی چه برداشتهای نابجایی را میتواند در ذهن دیگران بکارد. از جمله اینکه: چقدر شاهین بچهها رو دوس داره! چقدر حوصله میکنه و مهربونه! خدایا تو دانی که من فقط و فقط حال و حوصلۀ مهمانی و حرفهای آبکی را ندارم. وگرنه هیچ شباهتی به پسرهای عزبی ندارم که چون علاقهشان را نمیتوانند خرجِ آن معشوقِ گمشده کنند، قربان صدقهشان را پای خواهرزاده و برادرزاده میریزند.
مهمانیِ خانوادگی سنت است، دید و بازدید خوب است و مفرح -برای دیگران-، نشانهای فرهنگیست و ناگزیری انسانی تا دلِ مردمان از چاردیواریِ خانه و دنیا نگیرد و از خویشتن و روزمرگی دلتنگ نشوند و از این قبیل حرفها. در مجموع انگار مهمانی را برای همه آفریدهاند جز من. بهخیالِ صریحِ من، سر و تهش را که بزنید، جز نشستن سر سفره و تا ناف تعارف بستن و خوردن تا خرخره و زدنِ حرفهای آبکی و خالکی و زنکی و خالی شدنِ آخرِ شب در مستراح، هیچ ندارد. البته اینها دستاوردهای انکارناپذیرِ زندگیِ گلهای -تصحیح میکنم ژنتیکی- خودمان است، که برخیها ناجور شیدایش هستند. گمان باطل نبرید که فقط مردمانِ فرودست یا عامه (پایینشهری) چنیناند. آن قمپزدرکنهای سوادآموخته از دانشگاه آزاد اسلامی یا دانشکده هنر و معماری و بورژوهای پاساژگرد و رستورانرو و کافهنشین و گوشیِ اپل به دست (بالاشهری)، بدتر از اینهایند. دست کم مردمان این پایین خودشاناند بیصورتک. آن بورژوها با هزار نقاب و ادا جلویت وول میخورند و آخر هم نمیتوان بطونشان را دانست. البته که بطون بیشترشان گردوی پوک است و چیزی برای سفرۀ روح و جان ندارد. با این اوصاف تایید میکنم که میتوانند برای تندوستان ثمرهای وافر از بزاق و ترشح داشته باشند! ناگفته نماند که حسابِ اصالتدارهای بالانشین سواست.
هر دوست برگیست بر شاخهای در معبرِ خزانهای هرروزه
همۀ این قصهسراییها را کردم تا برسم به اینکه چند سالیست دانهدانه روابطم با دوست و آشنا کم و کمتر میشود و بعضاً قطع هم شده است. – نه که خیلی آدم میشناختم و گُلهگُله دورمان را دوستان و ملازمان گرفته بودند-. آن مقدمۀ طولانی را چیدم تا بگویم قطع شدنِ رابطه با دوستان و همقطاران، به دستاویز هزار ادای آدمها (سوءتفاهمها و خودبینیها و ناتوانی در درک موقعیتها و حرمتشکنیها و حسادتها و...) یا احتمالا به سببِ شخصیتِ گندِ من و دندانهای بلندِ نیش و شاخهای روی سر و دمهای از ماتحت بیرون آمده و پاهای سمدارم، عکس آنچه در فرهنگ عمومی گفته میشود، نهتنها به من هیچ آسیبی نزده و برایم مایۀ آن نشده که کاسۀ چه کنم چه کنم دست بگیرم و به فلک بنالم که: تنهایم گذاشتهاند و بیکسم و... بلکه موجد بسترهای نویی در زندگیام شده است که پیش از این فرصت بروز و ظهورشان پیدا نمیشد!
تبصره: سخنی کوتاه با عاشقانِ مثبتاندیشی
در نظر داشته باشید که من هرگز حرفی از انرژی منفی و رو کردن به انرژی مثبت و دوری کردن از مشکلات و بستن چشم به روی نواقص دنیا و این جور خزعبلات دنیای امروزی نمیزنم. که اینها همه حاصل اعتماد بیش از اندازۀ بشر به روانشناسی و توانایی شمارش تعدادِ نورونها و عصبهاست. چیزی کمّی. بدیهیاتی مانند این که اگر نزدیک پرتگاه نشوی، هرگز خطر افتادن تهدیدت نمیکند. و اسمش را میگذارند کشف! به تنهایی هم کشفش کردهاند. تا یاختههای اضطراب و مواجهه با حقیقت تحریک نشود. یک زمانی وحشی بافقی گفت: همت اگر سلسله جنبان شود، مور تواند که سلیمان شود، همت اگر پای به میدان نهد، گوی فلک بر سر چوگان نهد. آنوقت این دانشآموختگانِ دنیای جدید آدمها را به سوی کاهلیِ درونی و انکارِ حقیقت سوق میدهند تا یک زمانی اشکی بر گونۀ مبارکِ این بزرگواران ننشیند. در زمان ابنسینا کسانی بودند که وجود هرگونه حقیقتی را زاییدۀ خیال و ذهن میدانستند و همهچیز را انکار میکردند. تمهید شیخالرئیس این بود که اینان را بزنید، تا از پیدا شدن درد و الم در تن پی به نخستین حقیقت ببرند! حال این معلمانِ مثبتاندیشی کلاسِ «ترویجِ انکار و روگردانی» میگذارند و بابتش از ملت پول هم میگیرند. غافل از آنکه فیزیولوژی بدن شما را هر لحظه به سوی آن پرتگاه هل میدهد؛ هر ثانیه؛ مرگ را میگویم. چطور میتوان به آن نیندیشید؟ چون اندوهگین میکند؟ وای به حال انسانی که از «اندوه» میگریزد و رو به سوی سرابهای مثبتاندیشی میکند. آهای... خفتگان... مادران شما و پدران شما و برادران و خواهران شما خواهند مرد؛ پیش چشمتان. و شاید شما پیش چشم دیگران. من پیش چشم یار یا یار پیش چشم من! پیش از آنکه سرکیسه شوید، مهیا شوید. کیهان چارۀ دیگری پیش رویتان نگذاشته است.
ادامۀ هر دوست برگیست بر شاخهای در معبرِ خزانهای هرروزه
برگردیم به بحثمان. به سخن دیگر، هرچه دایرۀ روابطم با انسانهای دیگر کمتر میشود، نه که ضربهای نمیخورم و چنان که انتظار میرود، اثری در من ندارد، که بیشتر استعدادهای درونیام را شکوفا میبینم. این یعنی که دیگران جلو استعدادهای درونی را گرفته بودند؟ نه. قطعا هر انسانی میتواند به من چیز بیاموزد. حتی نامفیدترین آدمها برایم چیزی برای آموختن و اندیشیدن دارند. حتی همان مهمانی نیز برخی اوقات زمینۀ مطالعاتیِ بسیار سودمندی برای من است تا بدانم از چه حذر کنم و آنچه نامفید است و عبث و بازدارندۀ آدمی از ارتقا و کاوش، چیست. این را هم اضافه کنم که این خلق و خوی تنها اختصاص به من ندارد؛ بیشتر نویسندگان و هنرمندان و اندیشمندان چنین بودهاند.
به این ترتیب بالطبع دوستان و آشنایانی که پیشتر داشتم، هر یک به قدر وسع خود، شخصیتی اثرگذار در زندگی من بودهاند، اما اینکه این اثر چه بوده است و چقدر گریبانم را میگرفته است، حکایت دیگری دارد. منظور من این است که نبود آدمها، هرچند دوستی نزدیک باشد، فرصت و زمان بیشتری را در اختیارم قرار میدهد و بر عرصۀ زیستنم میافزاید. یکی از علتهای پرهیزم از مهمانی هم همین است. اینکه وقت زیادی از من میگیرد و خویشتن به کنجی میرود و عرصۀ هستنم را تنگ میکند. گویی که به دنیا آمده باشم تا بخورم و حرفهای بیمایه بزنم. خب این وقتها را صرف چه میکنم؟ خواندن، نوشتن، جستوجوی کیهان در واژگانِ شعر، اندیشیدن به عرصههای بودن، تنها بودن، سکوت کردن، پالاییدنِ خویش از روزمرگی، فرورفتن در پوستهای شناس و نیازارنده، امتناع از اصراری عمومی و مردمی به گذراندنِ وقت به خوشی، گوش سپردن به موسیقی، مطالعۀ (تماشا) یک فیلم، بریدنِ بندِ نافِ پیوستگی با دنیا، رصد کردنِ تعالی یا دانی، شناساییِ خویش و... (مَن عَرفَ نَفسهُ...)، همنفسی با یار و مواجهه با تنهایی و تحمل کردنش و باز خواندن و نوشتن، خواندن و نوشتن. چیزی که وقت گذراندن با یک دوست، فرض کنیم دوستی نچسب، اما ناگزیر، یا یک مهمانیِ نطلبیده، میتواند یا میتوانست از من بگیرد. به این ترتیب هرگز گلهای از کم شدن، هرس شدن و کوچک شدنِ دایرۀ روابطم با آدمها (به هر علت) نخواهم داشت؛ هرگز. که با دلی شادمان و مغرور، از آن استقبال هم میکنم.
گویی هرچه بیشتر، دایرۀ روابط زندگیام از آدمها خالی میشود (تفاوتی نمیکند سببی باشد یا نسبی و دوستی) و تنها خود و خویشتن در آن قرار میگیرم، بیشتر به ماهیتِ زندگیِ شخصی و تکِ خود نزدیک شوم. هستیام را بیشتر میفهمم و همچون آینهای شفاف، ترسیمِ دقیقتری از خویش، خلقیات، پندارها و افقهای شهودیام خواهم داشت. تازه میرسیم به اینجا که این دقیقا خلافِ تئوریهای جامعهشناسی و روانشناسی است که اغلبْ تواناییهای فردی و امکان بروزشان را به واسطۀ حضور دیگران یا رابطه با دیگران و در نهایت اجتماعی بودن تبیین میکنند. سالها پیش این بینش خود را در شعری (بزن به پنجرۀ دنیایم، با انگشت اشاره...) آورده بودم. به خیالم همۀ آن بستگیها با گروهها و اجتماع و آدمها، اراجیفی بیش نیست! دست کم، برای من.
صادقانه احساس میکنم این کوچک شدن دایرۀ روابط دوستی و فامیلی یا به تعبیری سادهانگارانه تنهاتر شدن، نهتنها آن تجربۀ کودکی را بازتولید نمیکند، بلکه سبب شده است خود را پالاییدهتر، ذهنم را شفافتر و اندیشهام را منسجمتر بیابم و بیشتر خودم باشم و به خویشتنم –هرچه هست- نزدیکتر شوم. گیرم خویشتنی مالیخولیایی و چندقطبی و مردمگریز. اکنون زندگیام محدود شده به رابطه با یار؛ همین. و همین بسی بس است، چراکه همۀ آنچه را باید از رابطه با انسانی دیگر دریافت کنم، از یارم دریافت میکنم. و گویی شناخت و گفتوگوی هر روزه با یک تن، که از قضا دوستش میدارم، مرا از بسیاری جهات آزاد کرده است. آزاد از زنجیرهای پیوسته با آدمهای دیگر. زنجیرهایی که برهانهای تنهانبودگیِ انسانِ متکبر به دانشِ بچگانۀ خود است و اگر نباشد، وامصیبتا به حال او که راه را برای اهریمنِ افسردگی و انزوای اخته فرش کرده است. زنجیرهایی که از بدِ حادثه نیازمندِ مراقبت، روغنکاری، هرس کردن یا قلمه کردن و دیگر چیزهاست.
اثر دیگران
گاهی این امکان وجود دارد که شما تنها به واسطۀ مراوده با دیگری، متاثر از اندیشه، صحبت یا سبک زندگی او شوید. نه با دیدی قهری و منفی، که حتی ایجابی و مثبت. این دریافت من طی پنج سال گذشته، دقیقا در راستای تزی قرار دارد که سالها پیش در دفتر خاطراتم پیریزی کردم: تکاندن بار اطلاعاتی بشر از خویش. اینجا این توصیف و عبارت بسیار کلی و جهانشمول است، اما دقیقا در گامهای ابتدایی خود از همین روابط با آدمها نشئت میگیرد. این امکان هست که برداشت، باور و توصیف شما از هر پدیدۀ انتزاعی و غیرانتزاعی، به سبب وجود دایرهای مشخص از بستگان، دوستان و آدمها شکل گرفته باشد. و این دقیقا جایی است که من همواره گفتهام: میخواهم دریافت، باور و توصیف خویش را از جهان به دست بدهم. همۀ اینها را مفصل در یادداشتی دیگر شرح دادهام.
آیا ازدواج دیگران را از شما میتاراند؟!
من تحصیلات عالیه ندارم و از در هیچ دانشگاهی داخل نشدهام. اما طی سالیان گذشته بسیار شادمان بودهام که هرگز تحصیلاتِ آکادمیک نداشتهام. چراکه این احتمال را میدهم سیستم آموزشی مستقیما میتوانست در اندیشۀ من دست ببرد یا حداقل اثر بگذارد. یک استاد یا هم دانشگاهی یا هر کس دیگر. در عین حال این امکان نیز وجود داشت که رفیقان و همقطارانی بلندپرواز و شکرّینجان بیابم. اما از جایی که بختیار بودهام و دوستانی عزیزتر از خود داشتهام، هرگز به آن امکان نیندیشیدهام. دوستانی که هر یک فانوسی بودهاند در تمامِ شبهای اختگیِ مزمنِ پلشتم. آری، من هرگز قدرناشناس نبودهام و ایشان این را نیک میدانند. مادر میداند، پدر میداند، برادر میداند، خواهر میداند، دوستان میدانند... اما نمیدانم چه شد وقتی دست در دست یار گذاشتم، گویی نفسِ پاییز به درختِ بهاریِ رفاقت و نزدیکی وزید. پاییزِ بزرگتر، به شکوفههای روابطِ خانوادگی، پیش از دست دادن به یار وزیده بود. چه وزشی که مانده بود درختِ وجود را از ریشه برکند! پیش از ازدواج در گپ و گفت با برخی دوستان، این پرسش را پیش کشیده بودم که گویی ازدواج در ایران برخی آدمها (دوستان) را از هم دور میکند. خواسته باشد یا ناخواسته، این پیش میآید و من پس از ازدواجی پرماجرا و پردردسر و پر از لعن و نفرین و اشک، این را به چشم دیدم. ابتدا گمان کردم نقشِ همسر در این میان باید پررنگ باشد. اما حال این تاثیر را رد میکنم. چراکه پارۀ نغزِ داستان این است که من پنج سال کوشیدم تا با همه رفت و آمد کنم. به سنتیترین شکل و خلافِ آنچه بودهام. صادقانه خود و یار را به خانۀ دوستان هم دعوت کردم، اما دستمان به طاقچۀ بالایشان نرسید. حتی بیرون شدیم! آری، مضحک است. همه را به سراچۀ خود دعوت کردم. دوستان را و پدر و مادر را و برادر را و خواهر را. و یار چون فرشته دور همهشان چرخید. و من عزت نگه داشتم و بر رفت و آمد (صله رحم) اصرار ورزیدم، اما نمیدانم چه شد که کسی خواستارِ دوستیِ ما نشد. هر یک جلپارۀ بهانهای به دست گرفتند و رفتند و دیگر پای به کلبۀ من و یار نگذاشتند. حال میگویم: ما را که ز خوی خود ملال است، با خوی تو {شما} ساختن محال است[5]. فیاَمانِالله. گویا سرنوشتِ من از ابتدا با غربت و غریبی گره خورده بوده است. از چه باکم باشد؟ ما چو دادیم و دل و دیده به طوفانِ بلا، گو بیا سیلِ غم و خانه ز بنیاد ببر[6].
کنون
حال کمتر کسانی هستند که زنگ بزنند و احوالی بپرسند. در حقیقت، دیگر کسی نیست. کسی نیست پیشنهاد شام و دیدار و بیرون رفتن بدهد. من نمیدانم آن بیرون چه هست که آدمها مدام باید همچون گوسفندی نیازمندِ چرا و علفِ تازه، چرخی در جایی بزنند. حتما باید مسافرت بروند؛ آن هم حتما با چهارچرخهای اهریمنی! حتما باید خیابان گز گنند و دو تا مرکز خرید بالا و پایین کنند تا مفاهیمِ بلند انسانی و عرفانی –یا حکما شیطانی و نفسانی- در زندگیشان ظهور کند بلکه اینچنین بفهمند هستند. حتی روتین کردنِ رفتن به تئاتر و سینما و گالری و گپوگفتِ روشنفکرانۀ دوستانه هم در نظرم همینقدر میتواند تهی باشد که زندگیِ خریدخصالانه یا مصرفگرایانه. اگر تئاتر دیدن از سرِ پر کردنِ اوقاتِ ملالانگیزِ زندگی شهری و ایجابِ استطاعت باشد، یک قِران نمیارزد و بدل به ژستی بورژامنشانه و متبخترانه میشود و بس. نیاز به هنر باید از روی میلی درونی، اساسی و بنیادین باشد. چیزی باید نظیر آتش در جانِ آدم بدود. نه از برای پر کردنِ سبدِ فرهنگیِ زندگی! نیازی هم که پیشترها به گفتوگوی نابهنگام با دوستان داشتم، با آنکه بسیار شیدای آن بودم و بهرهها از آن منورانِ همیشۀ عمر بردهام، با حضورِ یار چنان پر شده است که آن نیاز را تارانده است.
حال انگار قادر باشم تنها با یار، متعالیترین افکار و گفتوگوها را در میان بگذارم. همان انتظار که از همگان داشتم. با او دربارۀ «الله و نور فی السماوات و الارض» سخن بگویم و شرحی از «توحید باطنی» برایش بدهم و تفاوتش را با «توحید ظاهری» بگویم. که او خود به قدر کفایت برای دریافت اینها حساس است و همچون دیوژن، از دیو و دد ملول است و انسانش آرزوست. و من این را در او به چشمِ دل دیدم و پیمانی با او بستم؛ به او گفتم: من میخواهم در کنار تو متعالیتر شوم. اگر هدفی از ازدواج با تو داشته باشم، «تعالی» خواهد بود. نمیدانم در این راه توفیق خواهم داشت یا نه. با این حال، به استعانت از این کلامِ زکریای رازی در پاسخ به اسماعیلیون دربارۀ احتمالِ خطا در نظرِ فیلسوفان که گفته است: «بحث بر سر خطا و دروغ نیست. هر یک از آنان کوششهایی کردهاند و بهخاطر همین کوششها در مسیر حقیقت قرار گرفتهاند»[7] همین راه را خواهیم پیمود. او آن مرتعِ بیزنجیر است که من با او، بی شما و دور از شما و شهر، میتوانم همچون اسبی رمیده، مجنون، لایعقل و سودایی به هر سوی این هستی بدوم. گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی، دوست {یار} ما را و همه نعمت فردوس شما را.[8]
1. نظامی گنجوی، خمسه، مخزنالاسرار، بخش 32، مقالت هفتم.
2. Chronic anger.
3. «سه نوع اشرافیت وجود دارد: اشرافیت موروثی و اجتماعی، اشرافیت پول و اشرافیت فکری. از این میان اشرافیت فکری شریفترین است». آرتور شوپنهاور، در باب حکمت زندگی، ص 183.
4. مکبث، ویلیام شکسپیر، ترجمه فرنگیس شادمان، علمی فرهنگی، 1374، پرده دوم، صحنه چهارم.
5. نظامی، خمسه، لیلی و مجنون، بخش 42.
6. حافظ، غزل شماره 250.
7. تاریخ فلسفه اسلامی، هانری کربن، ترجمه جواد طباطبایی، ص 200.
8. سعدی، غزلیات، غزل شماره 6.
از شعرهایم!...
ما را در سایت از شعرهایم! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : falakhanedoran بازدید : 108 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 11:19