فلاخن 20؛ کسی‌ست پشت به شما، رو در آفاق کرده خیره چشم!

ساخت وبلاگ

 

اگرچه فلاخن‌نوشت‌ها سال به سال شده است، با این حال نمی‌توانم دریغ‌اش از خود کنم. همچون بسیاری قدیم‌ها از من و در من و با من که اگرچه قلیل‌اند، اما هستند. زمین و آسمان و زندگی و روزها و زورها! و کار و راک و شعر و شهر و فیلم و داستان‌نویسی بی‌داستان و کتاب و سینما-ادبیات و موسیقی و مردم و نامردمی (همان‌ها که در زیرنویس روزمرگی‌ها هم هست) و نگاه خیره‌ام به روز مه‌آمیز و آن کلاغی که پرید از فراز سر ما و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد*، و دلم رمیده لولی‌وشی‌ست شورانگیز/ دروغ‌وعده و قتال‌وضع و رنگ‌آمیز* و... هستند. پس فلاخن‌ها هم هست. اما این فلاخن با آخرین ِ خود تفاوت بسیار دارد. بزرگترین تفاوت‌ها را در پس دارد، اما در ظاهر همان است که بود. همان فلاخن ذوب شده در میان معناها و مفاهیم و آرزوهایی که لابلای لحظه‌ها و نگاه‌ها و تماشای جهان به آن برمی‌خوردم. در ظاهر صدای پرندگان را نگاه می‌کنم و ابری ولگرد را در آسمان بی‌سو دنبال می‌کنم. اما در پس نمی‌دانم که چه‌ها هست. چه چیزهایی درون قشر مغزم در جریان است. شاید به خاطر همین ندانستن‌هاست که کم شعر می‌نویسم. شاید هر فصل یک شعر مرا لایق میعاد ببیند. این برایم فراوان غمگین کُن است. در عوض بسنده کرده‌ام به همین بودن‌های جرعه جرعه. عاصیِ درونم معترض می‌شود و من رویم را برمی‌گردانم.

اگرچه 2 سال زمینی از 30 سالگی هم گذشته است، اما هنوز با همه خستگی‌ها در مفاصل و ساق‌هایم، اگر باران شبانه‌ای، خیابان‌های سیاه و مملو از دوپایان سرگردان و خشمگین و بی‌نزاکت و بی‌فرهنگ و کتاب‌نخوان و حشری و پستی‌گرا را بشورد تا هرچه کثافت است پاک شود، می‌روم و دقایقی قدم می‌زنم. (دیگر نه با یک جفت پا) –هنوز هم انتظار "یه روز یه بارونی واقعی میاد و همه خیابونارو می‌شوره"*، را می‌کشم- با استناد به همین دلایل می‌توانم به صراحت بگویم که نمرده‌ام. اگرچه هر روز بیش از روز پیش به آن نزدیک می‌شوم و تحلیل رفتن قوای جسمی و جوانی که آشکارا از اندام پرصلابت و نیرومند رخت بربسته‌اند، خود به دریغ و افسوسی افزون‌تر بدل شده است. با این همه زندگی افسونی دارد که در رگه‌رگه‌های برگ درختان می‌توانش دید. در زنده شدن دیگرباره‌ی زمین می‌توانش با دمیدن سبزه از خاک دید. در همنوایی ناهماهنگ ارکستروار قورباغه‌های مرداب‌های رو به خشکی لنگرود. هر بار در "مانلی"* می‌توانش خواند. با پوچی و هدفمندی همزمانش. با دنیای دوقطبی سرسام‌آورش.

اگرچه مدت‌هاست به هنر به دیده‌ی شک می‌نگرم و در این راه انگار همراهانی چون برگمان* را نیز هم‌قطار خود می‌بینم (برگمان نیز در نهایت قائل به این امر بود که هنر یا سینما نمی‌تواند آنچنان تاثیری که هنرمند در پی آن است بر جهان بگذارد) با این همه هنوز دیدن فیلم‌هایی همچون "مادر" دارن آرونوفسکی یا "پترسون" از جیم جارموش می‌تواند به وجدم بیاورد و بگویم "عجب فیلمی". و حتی پا فراتر بگذارم و درباره‌شان بی‌اندیشم و ایده‌ها و گفتمان و عقیده و نگاه موجود در آنها را چند روزی دنبال کنم و شاید هم وقت کنم و قدری درباره‌شان بخوانم. دریغ آنجاست که وقت اندکی زیر بغل و در جیب‌هایم دارم و همچون پیش‌ترها نمی‌توانم ازآنها بنویسم. (آنقدر زمان کم دارم که نوشتن همین فلاخن، بیش از یک ماه طول کشیده است!)

با این همه، فلاخن 20 باید درباره افسون زندگی پس از گذشت سال‌‌ها عمر (بخوانید چُس مثقال عمر) باشد. در عین حال باید درباره قدر و منزلت کمش در ایران و علی‌الخصوص در زمانه حکومت جمهوری اسلامی باشد. در زمانه‌ای به شدت دون، چرک و پلشت و انباشته از دود و دروغ و پست‌آیینی. زمانه‌ی بزرگ شدن آدم‌های پست و کم‌مایه. زمانه‌ی جهل‌باوری و در بوق کردن جهالت و نمایاندنش که حق است و حقیقت. زمانه‌ی مسخره‌ترین سلایق. بی‌مایه‌ترین خلایق؛ با چشم‌هایی فاسد و دهانی لال و دست و پاهایی بی‌مصرف. لب‌هایی تنها از برای افاضه اطوار خودنمایانه. زمانه‌ی مردان زن‌نما و زنان باسن‌نما. زمانه‌ی بی‌نویسنده و بی‌شاعر. زمانه‌ی دلقک‌مابان سیاست‌کار. و باید زمزمه‌کنان گفت: بزن باران که دین را دام کردند/ شکار خلق و صید خام کردند/ بزن باران خدا بازیچه‌ای شد/ که با آن کسب ننگ و نام کردند/ بزن باران به نام هرچه خوبی‌ست/ به زیر آوارگاه پایکوبی‌ست/ مزار تشنه جوباران پراز سنگ/ بزن باران که وقت لایروبی‌ست*. هنگامی که به اینها می‌اندیشم خشم بر خشم در سرم بار می‌شود. از بلاهت مردمان افسوس می‌خورم و از اینکه بی‌قدرترین آدم‌ها زمام این مملکت را در دست دارند و دهان پر از گندشان را باز می‌کنند و یاوه پشت یاوه می‌بافند، به خود می‌پیچیم و در خود می‌پیچم و ابرو گره می‌کنم و هیچ‌شان از فحش دریغ نمی‌کنم. کاری‌ست عبث. اما در حال حاضر تنها سلاحم همین است.

هرچند تمام وقت زندگی را کار گرفته است و کار؛ اما همان باریکه زمان باقی مانده را چنان نوش می‌کنم و از پس‌اش چنان قهقه‌ای از شادی سر می‌دهم که بی‌گمان حسادت را در دل و سینه‌ی چرخ برمی‌انگیزم. گهگاهی به‌اش (چرخ) می‌گویم: می‌دانم از حسد لب می‌گزی و کمین لحظه یا روزی را کرده‌ای تا انتقام کشی. اما تا آن زمان بارها کامیابی‌ام را بر سرت خواهم کوفت. کامیابی اندکم را در انتهای روزان. در ابتدای شبان فروزان! با افسون زندگی که بیدارم نگه می‌دارد. با آن شعری که از پی فصل‌ها سراغم را می‌گیرد. با دوست و دوستی و دوستانه سپردی کردن را...

 

 

1- از شعر "فتح باغ" از فروغ فرخزاد

2- غزلی از حافظ

3- جمله‌ای از فیلم "راننده تاکسی" ساخته مارتین اسکورسیزی

4- مانلی منظومه‌ای بلند است از نیما

5- کارگردان سوئدی

6- آهنگ "بزن باران" از حبیب

از شعرهایم!...
ما را در سایت از شعرهایم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : falakhanedoran بازدید : 86 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 13:51