از گلستان

ساخت وبلاگ
 
ابلهی را دیدم سِمین، خلعتی ثَمین در بر و مرکبی تازی در زیر و قَصَبی مصری بر سر. کسی گفت: چگونه بینی این دیبای مُعلَم بر این حیوانِ لایَعلَم؟ گفتم: یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا.
 
به آدمی نتوان گفت مانَد این حیوان
مگر دُرّاعه و دستار و نقش بیرونش
بگرد در همه اسباب و مِلک و هستی او
که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش
 
 
پی‌نوشت: حکایت مذکران و مونثان بی‌شمار این روزگار است که پس از 700 سال از این حکایت شیخ اجل، هنوز جز خوردن و خابیدن و پوشیدن و کردن، به ظرافت دیگری در زندگی پی نبرده‌اند.
 
سِمین: چاق و فربه
ثَمین: گران‌بها
قَصَبی: نوعی پارچه‌ی کتان
مُعلَم: چیزی که به‌واسطۀ نشان و علامت مخصوصی ممتاز باشد و شناخته شود؛ نشان‌دار.
لایَعلَم: نادان
دُرّاعه: قبا
 
• حکایتی از گلستان سعدی، باب قناعت، تصحیح محمدعلی فروغی
نکته: بیت عربی این حکایت را حذف کرده ام.
 
از شعرهایم!...
ما را در سایت از شعرهایم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : falakhanedoran بازدید : 82 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 13:51