شمارۀ 79 فصلنامۀ مترجم، با مقاله‌ای از من

ساخت وبلاگ

اگرچه حکما باید با چند جملۀ خبریِ ساده این خبر را درج کنم، اما نمی‌شود و نمی‌توانم. پس، باید با پیش‌درآمدی درخور آغاز شود. چراکه آنچه از سر گذشته است، سزاوارِ در خاطر نگه داشتن، بازیادآوری و بارها و بارها بازگفتن است تا مبادا روزی رسد که همچون یک قلم به‌دستِ خفه خون گرفته مرده باشم.

هرگز گمان نمی‌کردم نوشتن یک مقاله و انتظار برای انتشارش سرنوشتی چنین دراز، خونین و اندوه‌بار بر خود ببیند. زمانی که شروع به نوشتن آن کردم، نوروز 1401، گرچه با محرومیت‌ها و حسرت‌های همیشگیِ پای‌سفت‌کرده، ولی با هزار هزار امید از راه رسیده بود و نویدهای روشن از دلِ آسمان و زمین و دریا می‌گذشت. نوید کوچکِ من، زمانی از بطنِ بزرگِ یارم از راه رسید، که خیابان بوی مرگ می‌داد و شیطان در لباسِ پلیس در آن‌ها قهقهه می‌زد به گلوله با نیتِ خیرالعمل! اما نوید من، آن‌قدر از سرشت دست‌ناخوردۀ آدمی پر بود، که در همان حال روشنی و شادی با خود آورد؛ در همان حال که سیاه‌کاران و سپاهِ اورک‌های مومن نه فقط آسمان و زمین را سیاه کردند و خونین، که دل‌ها را پژمردند و چشم‌ها را اشکین کردند و جان‌های جوان را گرفتند و سپس همچون سگانِ بزدل و دروغ‌زن همه را انکار کردند. که دروغ را از حضرتِ گوبلز نیک آموخته بودند. چراکه گوبلز از پیامبرانِ اولوالعزم‌شان بود.

همیشه گفته‌ام، باز هم تکرار می‌کنم: فقط و فقط یک نیروی خصم در جهان می‌شناسم و آن جمهوری (هر فحش و فضیحت که دل‌تان می‌خواند می‌توانید به صفتِ اسلامی بیفزایید) ***شیّتِ اسلامی است.

و در این زمانۀ شوم که جوان‌های هرچه زیباتر را کشتند و چشم‌های هرچه رازآمیزتر را کور کردند، چه کسانی را شناختیم. وسط‌بازها، سیب‌زمینی‌ها، پخمه‌ها و ترسیده‌ها و روشنفکرانِ ضدخشونت را. آنان که به هرچیز متوسل شدند تا مهری بر کوریِ خود بزنند؛ بر ناتوانیِ عقلی‌شان از درکِ وضعیت؛ بر آسمان‌ریسمان بافتنِ بیهوده به سودِ موهومات؛ بر هرچه غیر از انسان و حرمت و آزادی‌اش. نه... اینان را با آن سرهای پر از خالی، چه به انسان و حرمت و آزادی.

القصه، اینها و هزار هزار ناگفتۀ دیگر باید گفته می‌شد تا برسم به این جملۀ کوتاه که «مقاله‌ام در