گمان میکنم زندگی هر روز بیشتر به جنگیدن شباهت برده است. چه بسا از ابتدای تاریخ هم همینگونه بوده باشد! قرار نیست که فاش بگویم. جنگیدن برای ماندن و زندگی کردن. اما امروزهروز، این جنگ بیامان، یکسره و دمادم و حتی کشنده شده است. احتمالا همیشه هم کشنده بوده است! (یقین دارم طبق دانستههایم بیامان نبوده است. بلاخره آدمیان هزار سالِ پیش هر شب دور آتشی مینشستند و گپی میزدهاند و چپقی دود میکردهاند و فراغتی حاصل میآمد. یا صبحشان ساعت 9-10 آغاز میشده. نه 6 صبح. چیزی که آن بورژای تحصیل کردهی امروزی با فلانقدر حقوق هم ندارد.) اما گمان کنم اکنون هرچه بیشتر زندگی کنی، بیشتر میمیری! (اگر این بیشتر زندگی کردن را مترادف با بیشتر کار کردن بدانیم. و البته مبرهن است که چنین نیست. اما چون چشم و گوش مردمان عادی را با هزار هزار شاخص امروزی کیپتاکیپ پر کردهاند و میلیونها خواسته برای رسیدن و به چنگ آوردن و کوفت و زهرمار هست، چنین مینماید.)
روی دیگری هم هست. اگر دمی سگدوزدن برای زندگی کردن نباشد، اولین تصویری که در بیشتر ذهنها نقش میبندد، فروپاشیِ زندگی و مواجهه با درهم شکستگی و مرگ است. (واقعا چنین است؟ که اگر هست، خاک بر سرمان! و چه قرابت معنیداری میان تلاش امروزی مصادف با مرگ، و تلاش نکردن امروزی مصادف با مرگ وجود دارد.) پیشترها سگ دو نزدن، مفاهیمی مانند کاهلی و عزلت را متبادر میکرد؛ که خود شاید میتوانست راه به فضایلی هم ببرد. اما ظاهرا امروزه رسما اگر سگ درونت پای دویدن نداشته باشد، جان درونت هم رنگ آرام و قرار نخواهد دید.
برگردیم به مسالهی جنگیدن. در تاریخ مردانی بودهاند، مردانِ جنگ. کسانی که با جنگیدن رزقشان را داشتند و با پای گذاشتن به میدانهای جنگ سبکی از زندگی را انتخاب میکردند. من گمان میکنم امروز، همهی افرادِ بشر همان جنگجویاناند. و به عقیدهی من، مهمترین جنگ، جنگ با روزمرگیست؛ نه جنگ با کفر و دشمن و غیره. که گاهی دوست دشمن باشد و دین کفرِ محض. سنایی میگوید: اي سنايي کفر و دين در عاشقي يکسان شمر / جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر / کفر و ايمان گر به صورت پيش تو حاضر شوند/ دستگاه کفر بيش از مايه ايمان شمر. (1)
زمانی که ساختارِ حکومتی که داعیهی دینی بودن و خاصه اسلامی بودن دارد، بارزترین شاخصهای فرهنگِ مصرفی و امپریالیستی را ابلهانه و نادانسته در خود میپرورد (در تلویزیون، بر درودیوارِ شهر، در انتظاراتِ افراد جامعه برای رشد و آرزومندیِ موفقیت به عنوانِ شاخصِ تکساحتیِ زندگیِ خوب)، در حالی که آن را دشمن مینامد، آیا تکلیفِ فرمانِ جنگ با این به اصطلاح دشمن، روشن است؟ و ای بسا مومنانی که هر شقهی اندامشان مشغولِ گناهِ کبیرهایست و تنها نالیدن به درگاهی که سودمندترین وجهش آمرزنده بودن است را جوازِ خوردنِ هر گُهی میدانند. آیا شکلِ زندگیِ آن مومنان را میتوان نمونهای از خروجیِ دین دانست؟ به قولِ هرمز شهدادی در شبِ هول، که "تاریخِ ما تاریخِ اباحهی هر فعلِ اجتماعی است". (2) اینها مساله نیست.
مصرم که بگویم مهمترین جنگ، جنگ با روزمرگیست. روزمرگی محصولِ قراردادها و نیازها و انتظاراتِ زندگی اجتماعیِ بشرِ کنونی از هر کس است. آن انتظارها و نیازها و قراردادها یعنی کار! کار چیزی است که ماهیتِ سیستمهای قانونگذارِ هر جغرافیایی به آن محتاجاند. ماهیتِ آنها حیات آنهاست. سیستمها حیات خود را با نیروی کار انسانی به دست میآورند، و نگران چیزی که از آنها میگیرند، نیستند. البته حکومتها سعی میکنند مابهازای آن را به اشکالِ مختلف، در غالبِ آزادیهای اجتماعی و فرهنگی و اقلیتی، و تفریحات به آنها ببخشند. اما سطحِ مواجهه با روزمرگی در هیچ حکومتی هرگز به صفر نمیرسد. تفاوتی نمیکند برقرارکنندهی این روزمرگی سازوکاری اسلامی باشد، یا سوسیال یا هرچه. مسالهی روزمرگی باقی خواهد بود. پس حتی میتوان گفت جنگ اصلی جنگ با کار است! کاری که تولید روزمرگی میکند. و روزمرگییی که کشنده است. اما نه با اصلِ کار. که کارِ اندازه. کاری که تمام ساعات عمر را پر نکند. این در واقع همان بحثی است که در گروه بلومزبری لندن، میان کسانی چون ویرجینیا وولف و برتراند راسل و دوستانشان درمیگرفت. اینکه چه اندازه کار بس است و چه اندازهاش مضر. اینکه چگونه فراغت میتواند سبب پرورش خصایلی انسانی در آدمی شود. و چگونه کار زیاد همان خصایل انسانی را از آدمی میگیرد و به چیزی شبیه میشود که امروزه هست. شاید زامبی. شاید دستپروده و رام. شاید گوسفند. و یقینا برده. بردهی خواستهها. بردهی سیاستها. بردهی هرچه قدرت بگوید. بردهی هرچه اتوریته بگوید. بردهی هژمونیِ جهانیِ مصرف. و در بردگیِ محض زیستن. که این خروجیِ قطعی روزمرگیست و این هیچ کم از مردن ندارد. که مرده بودنِ زندگان در عینِ تناقض، هیچ بعید نیست. که مولانا گفته است: با که گویم در همه ده زنده کو / سوی آب زندگی پوینده کو.(3)
این میان، شدتِ روزمرگی در کشورهایی نظیرِ ایران، با نظامی لنگان و ناقص و تمامیتخواه، با بوروکراسیِ طویل، محدودکننده در آزادیها و فرو کردنِ دماغش تا رختخوابِ اعضای جامعه، هزارچندان میشود. به همین دلیل است که زندگی کردن در اینجا با گرد مرگ ریخته شدن بر آدم تفاوت چندانی ندارد. این به دلیل ماهیت پوچکننده روزمرگی و کارِ بی ثمر کردن است. پس اهمیتِ جنگ با زندگیِ روزمره، هم سنگِ اهمیتِ مسالهای چون بقاست. و مسالهی روزمرگی فینفسه سیاسی نیز هست. و روزمرگی و تقابل با آن ارتباطِ تنگانگی با فلسفهی زیستن هم دارد.
پس چرا باید با روزمرگی جنگید؟ پیشتر گفتم. یقین دارم روزمرگی همان را از آدمی میگیرد که جنگ؛ یعنی جان. روزمرگی نیز جان آدمها را میگیرد. آن هم در هر دو وجهش. یعنی جان به معنای درون، و جان به معنای تن. و این از عهدهی جنگ به معنی مرسومش بیرون است. چراکه جنگ تنها جان، به معنای تن را میستاند. ورنه امکان دارد که جنگ فضایلی را نیز بپرورد. اما روزمرگی... به یاد داشته باشید که این جنگیدن حتما همانند رزمی جان فرسا نخواهد بود. که شاید بزمی آرام با معشوقه باشد. و همچنان که شاید تنانه و جسمی نباشد، میتواند ذهنی و اندیشهگون باشد. به این ترتیب به عقیدهی من جنگیدن با روزمرگی برای آدمهای گوناگون با شخصیتها و تیپها و قشرهای مختلف نیز گونهگونه است. یافتناش، به جنم و قدر و ظرفیت آنها بسته است. و البته سطح دسترسی آدمها به شیوههای مبارزه با روزمرگی نیز به متغیرهای بسیاری بستگی دارد. ناگفته نماند که هیچ تضمینی هم برای پیروز شدن در این جنگ نیست! ابتدا گفتم، که قرار بر فاش گفتن نیست.
1-غزلیات، 177، دیوان سنایی.
2- شب هول، هرمز شهدادی، کتاب زمان. (اباحه: جایز شمردن، مباح کردن، حلال دانستن.)
3- دفتر پنجم مثنوی، بخش 52، مولانا جلالدین رومی.
از شعرهایم!...
ما را در سایت از شعرهایم! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : falakhanedoran بازدید : 74 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 23:27